در رثای دختران افغان
کاغذهای خیالات دختران مدرسه ی سیدالشهدا،یکی پس از دیگری می سوختند و معلق در هوا،با چشمانی پرازاشک به صاحبانشان خیره شده بودند. صدای آواز محلی مادر،بار دیگر همه جا را پر می کرد؛می دانید!یک دختر حتی وقتی می رود هم خیالاتش را در سر دارد.
به گزارش مرکز بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان،بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان خوزستان در یادداشتی بیان کرد :
از معلم کمیا پرسیدم که عشق چیست؟
گفت که عشق عنصر است. با دستانی در هم گره کرده و لبخندهایی گلگون از کلاس های درس خارج میشوند.
کلاس هایی که احتمالا تنها جایی است که درهای خیال را،به روی دیدگان همیشه غم دیده شان باز، نگه میدارد و برای یک دختر،چه دارایی ای از خیال بالاتر؟
مثلا، خیال زیستن در دنیایی که درآن، چشمانشان امید را منعکس می کند و نه التماس. صدای افکارشان را میشنوی؟
از خانه سخن میگویند،خانه ای که روی دیوارهایش هیچ عکسی با روبان مشکی آویزان نیست؛ خانه ای که درآن پدری چشم انتظار دختری است و مادری با آواز محلی، مشغول تهیه ی افطار است.
صدای تپش های قلبشان را چطور؟می شنوی؟ این تپشها نوید فردایی بهتر را میدهند،فردایی که در آن هیچ صدای انفجاری،چشمانشان را گرد و دستانشان را مشت نمیکند. به پشت سرشان نگاهی میاندازند،معلم را در ورودی کلاس می بینند. دست تکان می دهند و با لبخند از او خداحافظی می کنند.
و من در نگاه معلم،تصویری میبینم از آینده ی شاگردانش... تصویری که می گوید:تو بهتر از من زندگی خواهی کرد. اینجا،در خانه ی ما،ساعت ۱۶:۳۰بود که نفس آسمان در سینه اش حبس شد و... کاش فردا تیتر روزنامه ها این می شد :وقتی همه لبخند میزدند،اتفاق افتاد. کاغذهای خیالات دختران مدرسه ی سیدالشهدا،یکی پس از دیگری می سوختند و معلق در هوا،با چشمانی پرازاشک به صاحبانشان خیره شده بودند.
صدای آواز محلی مادر،بار دیگر همه جا را پر میکرد؛می دانید!یک دختر حتی وقتی میرود هم خیالاتش را در سر دارد... و کاش مادرش میفهمید آخرین صدایی که دخترش میشنید صدای لالایی او بود.
و من هنوز هم نفهمیده ام جان پدر کجاستی ها و مادر بلندشو ها به کدامین گناه این چنین مهجور از وطن و برای وطن و به وسیله وطن میسوزند؟ دیالوگ غسان کنفانی در خاطرم زنده می شود : میدانی وطن چیست صفیه خانم؟ وطن یعنی اینکه،نباید همه ی این اتفاق ها میافتاد.