مرکز بسیج دانشجویی

بوی خون می آید

بوی خون می آید. زنگ تعطیلی مدرسه می خورد. بچه ها شادترند. واقعه رخ داد. ایستادم بالای سر دخترک خون آلودِ روی زمین. دستم را گذاشتم روی محل سجده پیشانی اش. دخترک میگفت، می خواهد پرنده باشد؛ و بعد جان داد.

به گزارش مرکز بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان،عاطفه حسن زاده،معاونت گفتمان سازی و مطالبه گری بسیج دانشجویی  پردیس الزهرا (س) سمنان در یادداشتی بیان کرد: 

 

صدای خنده بچه‌ها می‌آید. ایستاده‌ام گوشه‌ای از حیاط، و نگاه میکنم. زیر لب میخوانم: کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ
هر نفسى، چشنده‌ى مرگ است؛ سپس به سوى ما باز گردانده مى‌شوید.


بچه‌ها می‌خندند. باد لای موی دختربچه‌ها می‌پیچد. درخت‌ها هنوز از واقعه خبر ندارند‌؛ زمین هم، آسمان هم. از آسمان که نگاه کنی، توی این تکه‌ از هستی همیشه یک معصومیتی هست، و رنجی و نوری. و خدا هم کار ما را به این نقطه از هستی زیاد حواله می‌کند. من هیچوقت به خدا "چرا؟" نگفته‌ام. یعنی اساسا سیستم ما یکطوری‌ است که توان چرا گفتن به حیّ متعال را نداریم. این بار اما، در نقطه مرموزی از وجودم یک چرای بزرگ بود که نپرسیدم هم. من حق چرا گفتن ندارم. 


دندان‌های زرد و بزرگ و کج و کوله پسربچه‌ها و چشم‌های کشیده معصوم‌شان را می‌بینم. کتاب‌هایشان را پیچیده‌اند توی هم: حُسن‌خط، علوم دینی، دری. به آسمان نگاه میکنم. درخت‌ها کم کم ماجرا را فهمیده‌اند. درخت‌ها اندوه را حس می‌کنند اما پای‌بند خاک‌اند. کبوترها بالای مدرسه پرواز می‌کنند. زمین داغ می‌کند. آسمان رو برمی‌گرداند. فرشته‌ها هنوز، حکمت انی اعلم ما لا تعلمونی که پروردگار، روز سجده فرشتگان به انسان فرمود را نفهمیده‌اند. بوی خون می‌آید. 


زنگ تعطیلی مدرسه می‌خورد. بچه‌ها شادترند. واقعه رخ داد. ایستادم بالای سر دخترک خون‌آلودِ روی زمین. دستم را گذاشتم روی محل سجده پیشانی ا‌ش. دخترک میگفت، می‌خواهد پرنده باشد؛ و بعد جان داد. کتابِ "دری" هنوز توی دستهاش بود. ناخن‌های گرم حنایی هنوز چنگ بودند دور کتاب. مادر دخترک ضجه می‌زند.  او بیش از دو سال پس از مرگ دخترش زنده نخواهد ماند. من تنها نگاه میکنم. من انسانِ مختار نیستم، ملک‌الموت ِ مجبورم...
فَاصْبِرْ؛ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حق