مرکز بسیج دانشجویی

روایتی درباره شهیده فائزه رحیمی

فکرش را نمی کردم آنچه که می خواستم بنویسم، اینی باشد که در حال حاضر می نویسم!

به گزارش مرکز بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان، الهه ملائی، اخبار لحظه به لحظه توسط بچه ها گزارش می‌شد،گوشی ها مدام زنگ می‌خوردند، چاره‌ای جز آرام کردن‌شان با گفتن اینکه "خوب هستیم،نگران نباشید" نداشتیم. با اینکه فقط صدای انفجار و آژیر هول انگیز آمبولانس را شنیده بودم، خیلی مضطرب بودم، بیشتر نگران بچه‌هایی که اسامی آنها بلند در راهروها خوانده می‌شد، اما پاسخی از سوی کسی دریافت نمی‌شد. خیلی سوت و‌ کور بود، اصلا کرمان به این موضوع شهرت دارد!


اتوبوس‌مان خیلی تأخیر کرد، ما آخرین اتوبوسی بودیم که به سمت گلزار حرکت کردیم. در حال و هوای خود سیر می‌کردم که نگاهم به پنجره افتاد، نزدیک گلزار بودیم. به یک‌باره جا خوردم! اصلا فکر نمی‌کردم به این زودی برسیم. یادم می‌آید که پارسال مسافت بیشتری را طی کردیم، نمی‌دانم شاید حسم اشتباه بود..


از خیل عظیم جمعیتی که در آنجا بود به وجد آمدم. کوچک و بزرگ،پیر و جوان دخترکی بر بالای شانه های پدر، همگی در حال حرکت به سمت گلزار بودند. با خود می‌گفتم: حاجی اصلا فکرش را می‌کردی با شهادتت خیمه‌های کربلا را در ایران علم کنی؟ آن صدای انفجار مهیب رشته افکارم را پاره کرد! سرم را از پنجره بیرون آوردم، جمعیتی این ور و آن ور در حرکت بودند، حرکت از آن نوعی که خبر از حادثه ای می‌داد! ما در ترافیک مانده بودیم، و با حیرت فراوان به مردم نگاه می کردیم.


دختری لنگ لنگان، پای خود را از روی زمین می‌کشید، خانواده‌ای رو به ما می‌گفتند: بروید اینجا خطرناک است! آن طرف بلوار خانمی فریاد می‌زد: بچه های‌مان را کشتند، کشتند....

 

ضربان قلبم هر لحظه بالاتر می‌رفت.. یک قدمی گلزار بودیم اما با این وقایع نگذاشتند پیاده شویم. فوری اخبار را از شبکه‌های زنده پیگیری کردیم.


+علت این حادثه مشخص نشده است،اخبار تکمیلی به زودی ارائه می‌شود...
دیدم چیزی دست گیرم نشد، دست به دامان فضای مجازی شدم. صحنه‌های دلخراش لحظه به لحظه منتشر می‌شدند و آمار شهدا هر لحظه بالاتر. به محل اسکان برگشتیم، با بی‌رمقی به تخت خود رفتم و مجدد پیگیر اخبار دردآور شدم!!


از یکی از اتاق ها خبر می‌دهند که همه سالم هستند در عین حال فریادی از یکی از اتاق ها می‌آید... یکی از بچه‌های نسیبه شهید شده!! ناگهان همگی با تشویش به سمت اتاق هجوم می آوریم، چه شده است؟!!
+زنگ زدم یکی گوشی را برداشت گفت دوستتان فوت شده!! صدای هق هق اش اجازه نمیداد کلمات را درست بیان کند.


با گریه فریاد می‌زد: بگویید فائزه بیاید، بگویید بیاید.یکدیگر را به آرامش فرا می‌خواندیم. چیزی نیست،لابد گوشی اش را گم کرده و یکی این حرف را زده،پیدایش می‌شود، مطمئن باشید به راهرو پناه می‌برم. خدا را شکر
کم کم داشتند برمی‌گشتند، یکدیگر را در آغوش می‌کشیدند و روایت می‌کردند از آنچه که به عینه دیده بودند. برخی روحیه خود را حفظ کرده بودند و برخی رنگ به رو نداشتند. ما هم امانشان نمی‌دادیم.


خوبید؟! چیزی تان نشده!؟ چه دیدید؟ چرا اینقدر دیر بازگشتید! ساعاتی گذشت.چگونه گذشت را بخاطر ندارم.
سوز حادثه برای‌مان کمرنگ شده بود و دوباره کمی لبخند به روی لبانمان جلوه گری می‌کرد.به یکدیگر تلنگر می‌زدیم که اگر اتوبوس تأخیر نداشت شاید ما هم جزو شهدا بودیم. اما نه! مگر به همین سادگی است؟ مگر هر کسی را از باب شهادت راه می‌دهند؟!! مسئولی آمد و ما را به نمازخانه فراخواند. چه فکرها که نمی‌کردیم! با خود می گفتیم لابد افتتاحیه است! حاج آقا چراغ راهنما را برای‌مان روشن کرد! به داخل نمازخانه روانه شدیم و دقایقی را منتظر ماندیم، تا مسئولان تشریف آوردند. حاج آقا شروع کرد به سخنرانی.داشت خوابم می‌برد! بی نهایت خسته بودم. خودم را جمع و جور کردم و سعی کردم به سخنانش گوش دهم.


از شهدا برایمان گفت. گفت که: اگر اتفاقی افتاد، اگر خبری آمد، شما محکم باشید. آنها چراغ راه شما هستند...


وقتی مراسم تمام شد با یکی از دوستانم به محوطه دانشگاه رفتیم.گفت:حرف‌های حاج آقا مشکوک بود! من مطمئنم چیزی شده. مسئولین کاروان همگی درحیاط بودند. مشوش و پریشان! ریز ریز گریه می‌کردند. با خود گفتم مگر چه شده که به ما نمی‌گویند؟! فائزه که پیدا شده. پس چرا این‌ها اینقدر پریشانند؟!


بندگان خدا رنگ به صورت نداشتند، برای همین رویم نشد بپرسم این همه دلواپسی تان برای چیست! مجدد به خوابگاه برگشتیم آنقدر از لحاظ روحی خسته بودم که فقط می‌خواستم پلک‌هایم را روی هم بگذارم و دقایقی را به خواب عمیق فرو بروم‌.