روایت
جانسوز مثل یک سانحه
به گزارش واحد خبرنگاری پایگاه خبری تشکیلاتی بعثنا، خبرنگار بعثنا، مریم بابازاده روایت میکند:
آغازِ تلخ
با صدای فریاد یکی از دانشجویان همه توجهها از استاد تاریخ که درس و بحث زمان پیامبر را تازه آغاز کرده بود، به صدای فریاد زده شده جلب شد و همان نیمبندِ نازکی که بیانیهی رهبری بر قلبمان زده بود هم پاره شد، نمیدانم به پایِ خوش خیالیمان بگذارم یا چه اما همهی ما فکر میکردیم تیترِ یک تمام خبرگزاریها با عنوان "بلا دفع و خطر رفع" قضیه را تمام میکنند و آن نفس راحتی که از شب گذشته، بلای جانمان شده بود را خواهیم کشید اما دریغ که ورق، باز هم برای ما برنگشت.
آنچه بر ما گذشت
ما رخت عزا به تن و دانشگاه و خوابگاه و خیابان همگی سیاهپوش شدند یکی پوستر چاپ میکرد و یکی پوشش خبری به راه انداخته بود و گویی بر ما نوشته شده بود که تمام شنیدههای دهه ۶۰ را باید زندگی کنیم، انگار ما نسلی هستیم که هنوز بیست و چندسالمان نشده باید تجربهگر تلخیهای غیرقابل باور باشیم، چه نحسی سیزده زمستانی که سردارِ قلبهایمان را گرفت و چه از بهاری که به نیمه نرسیده گردِ سرما به جانِمان انداخت.
روزِ جانکاه
سهمیه کم و تعداد درخواستیها زیاد بود، خلاصه هر طور شد نام خود را در میان لیست بلند و بالای اسامی چپاندیم و لباس و کوله و هر آنچه نیاز بود را آماده کردیم که راهی شویم. حدود پنج ساعتی تا تهران راه داشتیم و هر کس به طریقی خود را مشغول کرده بود، یکی مداحی گوش میداد، دیگری مشغول خواندن کتاب در مسیر پیشرفت بود، حال و روزمان شبیه ضربالمثل"مرغ از قفس پریده" شده بود. دم دمهای صبح رسیدیم و با اینکه هوا آفتابی و گرم بود اما هیچگاه آسمان تهران را آنقدر ابری ندیده بودم خیل زیاد جمعیتی که صورتهایشان بغض داشت باعث عدم حرکت ما میشد، از هر قشری برای تشییع آمده بودند گویی بعضیها برای عذرخواهی و باقی برای عرض تبریک شهادت به خدمت رسیده بودند، خود را با سینهزنی و باقی برنامهها مشغول کردیم تا دلها آرام گیرد و دردها در سینه باقی بماند، بغل دستیهایمان را نمیشناختیم و از هر شهری خود را رسانده بودند تا در آخرین سفر ریاست جمهوری ایشان را بدرقه کنند گویی شهادت مظلومانه رئیسی عزیز، پیر و جوان، غنی و تهیدست را از کوچه پس کوچهها، از آبادی و شهرهای مختلف به تهران آورده بود، به قول خودتان شما که یک طلب ساده بودید پس دلیل حضور پیرمردِ خمیدهای که اشکهایش شبیه آبی بود که مسافر راهِ خیر را بدرقه میکرد، چه بود؟!
خلاصه هر چه بود بر ما گذشت تا هنگامهی نماز و صفهای طولانی که انتهای آن مشخص نبود، و جملهی تلخِ "اللّهمّ إنّا لا نعلم منهم إلاّ خیرا" که صدای گریههای صفهای طویل به گوشِ آسمان رسیده بود و پیاپی در گوشم تکرار میشد که سَلَامٌ عَلَى إِبْرَاهِیمَ•کَذَلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ.